شهید ارتش اسلام امیر سرلشکر حسن آبشناسان - رهبرم سید علی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                           رهبرم سید علی


سرلشکر حسن آبشناسان

شهید حسن آبشناسان سال 1315 در امامزاده یحیی، نزدیک نازی آباد به دنیا آمد چون تولدش چند روز قبل از شهادت امام حسن (ع) بود، مادرش اسمش را  گذاشت حسن.
سال 1335 حسن تصمیم گرفت برود دانشگاه افسری، اما احتیاج به کسی داشت که ضمانتش را بکند، مادرش گفت می رویم  نزد عمویم
سرهنگ زنده نام احترام زیادی برای آبشناسان ها قائل بود. هر چند هیچ وقت به زبان نمی آورد، اما حسن را خیلی دوست داشت. خوشش می آمد که عرق مذهبی داشت. شاید به خاطر این که پدر خودش هم سالها حوزه علمیه تحصیل کرده بود، اما ملبس نبود. سرهنگ حسن را نصیحت کرد، گفت که حرفی ندارد ضامنش بشود، اما اگر توی ارتش می رود باید خودش را فراموش نکند، آدم ها و محیط اطرافش تحت تاثیر قرارش ندهد. حسن سرهنگ را دوست داشت، آن موقع ها دلش می خواست مثل او بشود، قوی و بااراده.

سرلشکر حسن آبشناسان


شب های جمعه، از دانشگاه می کوبید امیریه، خیابان قلمستان، منزل سرهنگ و بعد از شام با حرارت می نشست و از دانشگاه حرف می زد. می گفت چند نفر ی هستیم که نماز می خوانیم از تمرین های سخت دوره رنجر می گفت. عکس هایش را در حال پرش از روی سرنیزه ها در حال چتر بازی و کوه نوردی به ما نشان می داد و همه انگشت به دهان نگاهش می کردند. دست هایش بزرگ و قوی شده بودند، آنچنان قد کشیده بود که کسی باور نمی کرد این همان حسن یکی دو سال پیش است. وقتی حرف می زد، سرهنگ یک گوشه می نشست و به او خیره می شد. تک تک رفتارها و حرکاتش را زیر نظر می گرفت.

بعد از خوزستان در سال 50 به استان فارس، منتقل شد و حدود 10 سال شیراز بود. در این مدت دوره تکمیلی چتربازی و تکاور کوهستان را در داخل کشور و اسکاتلند گذراند و به زبان انگلیسی مسلط شد.
در اسکاتلند در مسابقه نظامی، ورزشی، بین تکاوران کوهستان، ارتش های منتخب جهان با گروهش شرکت کرد و رتبه اول را گرفت. بعدها به خاطر نظم و پاکیزگی اش از طرف داور مسابقات برایش تقدیرنامه فرستادند. ظاهرا حسن همین طور که در کوه می رفته، آشغال های سر راهش را بر می داشته و در کوله پشتی اش می ریخته. میجر اسکاتلندی همراهشان به او می گوید تو یک افسر ارشدی، چرا این کار را می کنی؟ و حسن جواب می دهد من مرد کوهم. حیف است این طبیعت زیبا، کثیف باشد.
اکثر کلاه سرمه های هوابرد و کلاه سبزها، دوره تکاورشان را با حسن آشناسان که حالا یک یک افسر ارشد و یک چریک ورزیده شده بود، گذرانده بودند..

 

پس از آن، در اولین دوره رنجر، دوره های عالی ستاد فرماندهی، دوره های چتربازی و پس از آن در دوره تکاوری در داخل و خارج کشور، شرکت نمود و تمامی این مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشت. او با وجود محیط نامناسب جامعه، پله های رشد و تکامل را، در پناه ارزشهای اسلامی سپری نمود. پس از طلوع جاودانه انقلاب، به درجه سرهنگی ارتقا یافت و فرماندهی یگان جنگهای نامنظم در قرارگاه سیدالشهدای ارتش را بر عهده گرفت.
شهید آبشناسان با تشکیل سپاه، نیروهای جدید را در آموزشگاه سعد آباد تحت تعلیم خود قرار داد و در سال ،1363 مطابق حکم رسمی قرارگاه رمضان، فراهم نمودن زمینه های آموزش جنگهای نامنظم سپاه به وی واگذار گشت. با پذیرفتن این مسئولیت، تاکتیک های جنگهای چریکی را به برادران سپاهی، بسیجی و همرزمان خود آموزش داد و شاگردان بسیاری در این زمینه ها تربیت نمود که همه آنها، در میدان مبارزه به زیبایی افتخار آفریدند تا قبل از شروع جنگ حسن کردستان بود.
حسن موتور سیکلت سوارهای حرفه ای را از کوچه و خیابان های نازی آباد جمع کرد و به آنها آموزش های خاصی داد و همه را با عنوان گروه ویژه اسب آهنی فرستاد جبهه. همیشه می گفت در میدان نبرد، اضافه بر توکل به خدا، دانش و معلومات، جسارت،لیاقت و ابتکارات در فرماندهی هم لازم  است.
تیمسار دادبین می گفت: برای من عجیب بود که ترس در این آدم راهی نداشت، می گفت باید مثل ابراهیم (ع) در آتش  رفت، مگر ابراهیم نرفت و نسوخت؟ می گفتم سرهنگ او ابراهیم بود، ما که ابراهیم نیستیم..
در آغاز جنگ تحمیلی، خاک جبهه جنوب، با صلابت گامهای او، آشنا شد که همانند بسیجی ای ساده، در بزم عملیات پیرانشهر، سردشت و بانه، حماسه آفرید و با رشادتهای خود، یادش را در تاریخ خونین دفاع مقدس و قلبهای ملت ایران، به تصویر کشید. وی که از همرزمان و یاران نزدیک شهید محمد بروجردی بود، در حالی که فرماندهی لشکر 23 نوهد، فرماندهی قرارگاه حمزه و لشکر 33 نیروهای مخصوص را بر عهده داشت، در سال ،1364 همزمان با عملیات قادر، در منطقه لولاند بر اثراصابت ترکش، شربت شیرین شهادت را نوشید و آسمان جبهه را به شمیم پایداری در مکتب اسلام، انقلاب و امام راحل، معطر ساخت.
بعد از شهادت وی، همرزمانش تعریف می کردند که آن روزها، حاجی مثل همیشه نبود و نمازهای او، معنویت دیگری داشت. در عملیات قادر به عنوان فرمانده لشکر ، به همراه چند نفر دیگر، تا نزدیکی عراقی ها پیش رفت و مواضعشان را شناسایی نمود. کاری که با هیچکدام از قوانین ارتش، سازگاری نداشت. چند روزی بیشتر نگذشته بود که خبر شهادت فرمانده لشکر 23 تکاور، حسن آبشناسان با شادی و نشاط بسیار، از رادیو عراق پخش شد.

آستان ملکوتی امام هشتم، او را شیفته خود کرده بود و به همین علت، برای انجام هر کاری، توسل به آقا پیدا می کرد و می گفت: باید بروم و از مولایم اجازه بگیرم.
از پذیرفتن فرماندهی لشکر نوهد، خودداری ورزید و اعلام کرد: تا اجازه نگیرم، چیزی نمی گویم. زمانی که به مشهد مشرف می شدیم، حاجی حال و هوای عجیبی داشت. ساعتهای طولانی را در حرم به مناجات و عبادت می گذراند و مثل اینکه، آلام درونی خویش را با توجهات خاصه ثامن الائمه التیام می بخشید. در سفری که آخرین زیارت دنیایی او بود، در عالم رویا دیدم شهید مطهری، پرونده ای را به محضر امام راحل آوردند و با اشاره به حسن، چنین گفتند: این پرونده متعلق به ایشان است.
امام نگاهی به پرونده انداخته و با تبسم پاسخ دادند: پرونده این بنده خدا در دنیا بسته شده و ادامه کارهای ایشان برای آن دنیا می ماند. ماجرای خوابم را برای حاج حسن، تعریف کردم. او که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، گفت: جواب من، همین است و شاید، با قبول این مسئولیت به آرزوی خود برسم. انشاء الله.
عید غدیر خم بود، قرار بود حسن با عده ای دیگر از امرای ارتش به دیدار حضرت امام بروند، این اولین باری بود که حسن می توانست، حضرت امام را از نزدیک ببیند و از این جهت بسیار خوشحال بود و اظهار مسرت فراوانی می کرد.
لباسهای خود را پوشیده و آماده حرکت بود که طی تماس تلفنی به او خبر دادند کارت ملاقات تمام شده. من احساس کردم کار شکنی در کار است، چطور ممکن بود که برای یک فرمانده لشکر، کارت ملاقات نباشد، فکر کردم حسن بسیار افسرده خواهد شد و نگران شدم، اما او با آرامش تمام لباس های خود را در آورد و گفت: خدا ما را از ملاقات امام زمان محروم نکند. هر وقت خودش بخواهد، امام را هم زیارت خواهیم کرد.
دقایقی بعد تماسی دیگر حسن را مجددا برای ملاقات دعوت کردند و سرهنگ هم با رویی گشاده به استقبال کرد، همان شب جریان ملاقات را از تلویزیون پخش کردند همه خانواده و اقوام در میان افراد به دنبال چهره حسن بودند که وی با خنده گفت: دنبال من نگردید، من آن عقب ها طوری نشسته ام که دوربین مرا نبیند، سرم هم پایین است.
روزهای آخر، سرهنگ حالت ملکوتی عجیبی پیدا کرده بود، زمانی که نماز را به او اقتدا می کردیم، احساس می کردم نور عجیبی از وجودش ساطع می شود. گریه ها و ناله های شبانه اش بیشتر شده بود و دیگر لحظه ای روی پا بند نمی شد.
برای عملیات قادر، شخصا به همراه چند پیشمرگ مسلمان، اقدام به شناسایی کرد و تا بالای سر عراقیها و به فاصله چند متری آنها جلو رفت و دقیقا مواضعشان را از نظر گذراند، کاری که با هیچ کدام از قوانین ارتش سازگاری نداشت.
فرمانده لشکر، بیخ گوش دشمن. حین عملیات، من در دیدگاهی ایستاده بودم که شدیدا زیر آتش دشمن بود، ناگهان دیدم که سرهنگ، دولا دولا خودش را وارد دیدگاه کرد، ترسیدم و گفتم: جناب سرهنگ شما اینجا چکار می کنید، عراقیها روی وجب به وجب اینجا دید مستقیم دارند.
خندید، با دوربین محور را دیدی زد و گفت: دو سه روز نبودم، عراقیها حسابی پر رو شدند و این آخرین دیدار ما بود، خبر شهادت فرمانده لشکر 23 تکاور، چند روز بعد از رادیو عراق همراه با شادی و شعف بسیار پخش شد.
بعد از اتمام عملیات به دیدار خانواده شهید رفتم، همسرش چیزی گفت که هر وقت یادم می آید اشکم سرازیر می شود: بار آخر حسن 3-2 روزی آمد خانه، مریض بود و تب داشت، استراحت مختصری کرد و بار و بندیلش را بست و راهی شد، پرسیدم: تازه آمدی آبشناسان، آخه کجا می روی خیلی راحت و خونسرد بر گشت و گفت: می روم به سفر کربلا.


منبع:غریب آقا






نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91 فروردین 29 توسط محمد
طبقه بندی: شهید و شهادت


با کلیک بر روی 1+ ما را در گوگل محبوب کنید