روزی وزیر هارون الرشید از کنار قبرستان رد می شد ، دیـد جناب بهلول ، استخوان ها را در قبرستان جابجا می کند ، و دنبال چیزی می گردد.
گفت : بهلول ؛ اینجا چه می کنی ؟
بهلول گفت : امروز آمده ام ، این استخوان ها را از هم جدا کنم و ببینم ، کدام یک از این استخوان ها از آن وزیر و وکیل و تاجر و سردار و حمال است . ولی هرچه نگاه می کنم ، می بینم تمام مثل هم هستند . واقعاً این ها در دنیا بی خود بر سر هم می زدند.